سلام بر تمام مادرانی که دل به حضرت زینب (س) سپردهاند
(( مزار شهید مفقود «بهروز صبوری» ))
29 سال است که در قطعه 27 گلزار شهدا هر روز و هر ساعت اتفاقاتی میافتد؛ بهروز با تمام عشقی که در چشمهایش موج میزد، از عکس روی سنگ مزارش که نمادی از وجود اوست، به چشمهای اشکبار مادر لبخند میزند و به او نوید روز وصال میدهد.
مادر روی پلههای قدیمی حیاط که گوشهای از سنگهایش ترک برداشته بود، نشست؛ لباسهایش بوی «به» میداد؛ بهروز بوی «به» را دوست داشت و از همان قدیمها وقتی مادر را در آغوش میگرفت، میگفت «لباسهایت چه بوی خوبی میدهد». مادر هنوز هم در صندوقچه لباسهایش «به» میگذارد که هر وقت بهروزش آمد از بوی «به» مادر را بشناسد. چون صورت مادر دیگر صورت 29 سال پیش نیست؛ از بس که غصه خورده! صورتی که 29 سال است خنده ندیده، زود پیر میشود.
به موزاییکهای حیاط چشم دوخته و در دل اینگونه مینگارد «بهروزم! یادت هست چقدر موزاییکها را با پاهایت وجب کردی؛ چقدر این پا و آن پا کردی برای رفتن؛ چقدر بهانه آوردی برای بوسیدن و چقدر با بند پوتینت بازی کردی قبل از رفتن؛ برای پریدنت هم استخاره کردی و رفتی با استخارهای که خوب آمد اما هنوز برنگشتهای و باز من ماندهام و شیون و زاری بر روی سنگ مزار خالیات؛ ببین تو هنوز برنگشتهای اما من همیشه چشم به راه تو هستم».
حوضچه خانه دیگر رنگی ندارد و ماهیهای قرمز آن دل مردهاند؛ دیوارهای کهنه به این همه صبر مادر شهید «بهروز صبوری» و گاهی بیتابیهایش عادت کردهاند؛ در خانه هم منتظر دقالباب است تا نخستین کسی باشد که مژده آمدن بهروز را به مادر بدهد.
گلهای باغچه هر روز صبح میشکفند تا لبخندی بر لبان مادر بنشانند اما مادر به گلها نیمنگاهی میاندازد و میگوید «بدون بهروزم شما هم بیرنگ و بیبویید» و آنها هم پژمرده در گوشه باغچه سر در گریبان هم مینهند.
تنها رنگ زندگی مادر بهروز و 11 هزار مادر مفقودالاثر «رنگ انتظار» است، انتظار برای کوچکترین خبر و حتی تار مویی از پهلوانانشان، از جگرگوشههایشان. تمام مادران انتظار که لحظه لحظه عمرشان را در تب و تاب گذراندند، حتی شبها منتظرند و دیده و شنیدهایم که بعد از ساعت 10 شب اگر کوچکترین صدای ضربه زدن به در را بشنوند، با دلشوره و اضطراب از خواب میپرند و خود را به جلوی در میرسانند حتی اگر بیمار باشند.
بعضی از آنها هم که هنوز در همان خانه قدیمیشان زندگی میکنند، به پنجرهای که نیمه شبها پسرشان بعد از آمدن از جبهه آرام میزدند تا خواهرها و برادرهای کوچکشان از خواب بیدار نشوند، چشم میدوزند تا عزیزشان دوباره شیشه آن پنجره را به آرامی بزند. بعضیها هم با چشمهایی باز و منتظر با این دنیای بیوفا وداع کردهاند...
مادر شهید مفقود «بهروز صبوری» نمادی از مادران انتظار است؛ شاید همه مستند این مادر شهید را دیده باشند مستندی که چشمهای هر بینندهای را بارانی میکند؛ مستندی که خداوند اصیلترین، حقیقیترین و بهترین بازیگرش را برای بازی این مستند در نظر گرفته است؛ مستندی از یک مادر، مادری که به استقبال شهدایی که بعد از سالها رجعت کردهاند، میرود و از کسانی که شهدا را میآورند، سراغ پسر 18 سالهاش را میگیرد که در «سومار» به شهادت رسیده است و مادری که با عشق به ولایت ذرهای دچار روزمرهگی نشده است و همیشه با قاب عکسی در دست میگردد به دنبال پسرش و گاهی برای او جشن حنابندان میگیرد.
بارها و بارها اتفاق افتاده که این مادر شهید، سالهایی که اسرا یا شهدا به شهرهایمان میآمدند به استقبالشان میرفت با همان قاب عکسی که بهروز آرام و غمگین به مادر نگاه میکرد. وقتی میدید خبری از بهروز ندارند، نگاهی به عکس میکرد و میگفت «آخه تو کجایی؟ از ندیدنت دارم دق میکنم...».
او را در گلزار شهدا و مزاری که در آن فقط اسم «بهروز صبوری» در قطعه 27 نقش بسته بود، دیدیم؛ ترکهای قلبش از غم دوری فرزندش از صدای سوزناکش دیده میشد. چشم به قاب عکس بهروزش دوخته و اینگونه زیر لب زمزمه میکند «خدایا! من این هدیه را به خاطر تو و احیای دین پیامبرت (ص) دادم، پس در روز قیامت بر من رحم کن؛ پروردگار مهربان! بهروز، عزیزی بود که تو آن را به من بخشیدی و خود نیز از من گرفتی و من به رضای تو راضیام».
او یک خواسته دیگر دارد که به آرامی با خدا زمزمه میکند و میگوید «خدای من! تمام جسم پسرم برای تو. از تو میخواهم یک نشانی و حتی یک ناخن انگشت از پسرم را برایم بفرست تا کمی دلم آرام گیرد».
زرینتاج بهرامی مادر شهیدمفقود «بهروز صبوری» از خوابی که پدر شهید پس از رفتن بهروز میبیند، اینگونه برایمان میگوید: همسرم به مشهد رفته بود، بعد از برگشتن به من گفت «در خواب دیدم این بچه دیگر برنمیگردد» به او گفتم «مگر علم غیب داری؟» او گفت «دلت را به حضرت زینب (س) بسپار؛ میبینی که بهروز برنمیگردد» همسرم 19 ماه بعد از بهروز به رحمت خدا رفت، با چشمهایی باز و منتظر. او در نخستین قطعهای که برای والدین شهدا در بهشت زهرا (س) در نظر گرفته شده بود، آرام گرفت.
این مادر شهید چندین سال است به مناطق عملیاتی جنوب و غرب کشور میرود؛ او میگوید: این کار هر سالهام است. میروم جای پاهایش را زیارت کنم. قبل از رفتن به منطقه انگار کوه غمی روی دلم سنگینی میکرد اما وقتی از منطقه برمیگردم برای مدتی آرام و سبک هستم.
او در منطقه حتی به شیار صخرهها و بوتهها چشم میدوزد تا نشانی از یوسفش بیابد اما گویی این بیابانهای بیانتهای غرب و جنوب هم دلشان برای این مادر شهید تنگ میشود اگر سالی بیاید و او را نبینند، پس بهروز را به او نشان نمیدهند تا مادر همیشه به بهانه پیدا کردن بهروز به آنها هم سری بزند.
29 سال است که در قطعه 27 گلزار شهدا هر روز و هر ساعت اتفاقاتی میافتد؛ بهروز با تمام عشقی که در چشمهایش موج میزد، از عکس روی سنگ مزارش که نمادی از وجود اوست، به صورت چینخورده و چشمهای اشکبار مادر لبخند میزند و به او نوید روز وصال میدهد.
مادر هم خوب معنای حرفهای هجی شده در این نگاهها را متوجه میشد؛ عکس را دوباره در آغوش میکشد، مقابل صورتش میگیرد و با دستهای پینه بستهاش، صورت بهروز را نوازش میکند و به صورتش میچسباند. مادری که 29 سال است دلتنگ و بیتاب است؛ 29 سال است از ته دل نخندیده و شادی دیگر بدون بهروز برایش معنایی ندارد.
سلام بر تمام مادرانی که دل به حضرت زینب (س) سپردهاند
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/file/img/m.jpg)